۳ داستان کودکانه جذاب و دوست داشتنی
- 1 اردیبهشت 1401
- معرفی سایت
- 0 نظر
- روناک محمدی
داستان کودکانه خوک کوچولویی که فرار کرد!
تپلی، خوک آقای سایمون بود! آقای سایمون یه سفالگر بود! آقای سایمون خیلی خیلی خوکش رو دوست داشت! اون میذاشت که تپلی هر کاری دلش میخواد بکنه! مثلا اون میذاره که تپلی زمینو بکنه! یا حتی سگ کوچولو رو اذیت بکنه!
امروز تپلی، یه کیسه پر از خیار پیدا کرده که به درخت بادوم آویزونه! اون روی پنجهی پاهاش ایستاده بود و خیارها رو بو میکشید! اون دقیقا گردنش رو مثل یه زرافه دراز کرده بود!
دو تا کلاغ سیاه گنده، از آسمون اومدن پایین و سرشون تکون دادن!
کلیک کلیک کلیک!
همون لحظه صدای زنگ در کارگاه سفالگری بلند شد!
تپلی با خوشحالی خرناس کشید! آخه درهای کارگاه کاملا باز بودن!
تپلی تا در باز رو دید، همه چیز از یادش رفت! خیارها و کلاغها رو فراموش کرد! آقای سایمون و سگ با مزه رو فراموش کرد!
تپلو با سمهای صورتیش، دوید و دوید و از در کارگاه پرید بیرون!
تپلو، سرشو آورد بالا که هوا رو بو بکشه، اما…!!!
یه چیز عجیب دید!
این موجود پشمالو که توی راه ایستاده کیه؟ اون حسابی قدش بلنده و موهای خاکستری داره! گوشهاش درازه و یه صورت دراز هم داره!
تپلو با شادی خرناس کشید! آخه اون همیشه دلش میخواست که یه دوست جدید پیدا کنه!
ولی خاکستری، که یک خر بد عنق بود، اصلا دلش نمیخواست دوست پیدا کنه!
اون پشتشو کرد به تپلو و…
یک لگد محکم به کپلو زد!
کپلو که دردش گرفته بود، جیغ زد و داد زد!
ولی تپلو خیلی زود حالش خوب شد! اون آروم خرناس کشید و راه افتاد!
این موجود سیاه گنده کیه که توی راه ایستاده؟!
اون یه دماغ بزرگ و دو تا شاخ تیز داره!
سمهای محکم و کمر پهن داره! سرشم حسابی بزرگه!
تپلو از خوشحالی خرناس کشید!
بوفالو داشت میرفت توی گودال آب!
تپلو ترسشو فراموش کرد و رفت تا بپره توی گودال آب!
ولییییی…
شالاپ شولوپ! شالاپ شولوپ!
بوفالو صاف رفت توی گودال آب!
بوفالو توی گودال دراز کشید و کلی آب به صورت تپلو پاشید!
الان گودال آب پر از بوفالو شده! دیگه برای تپلی جایی نمونده!
تپلی که نا امید شده بود، پشتشو کرد و راهشو ادامه داد!
یک دفعه از یه جایی، یه سگ عصبانی پیداش شد!
اون اومد به سمت تپلو و شروع کرد به پارس کردن!
تپلو ترسید! اون چهار تا پاش رو برداشت و سریع فرار کرد!
تپلو رفت و رفت تا رسید وسط یه عالمه بوتهی سبز و بین اونا گیر کرد!
تپلو تلاش کرد و تکون خورد! اون حسابی خسته و گرسنه بود!
بییییییز! بیییییز!
یه حشرهی کوچولو، بیز بیز کنان اومد!
تپلو گوشهاش رو تکون داد! سرش رو تکون داد! کل بوتهی سبز رو تکون داد تا حشره کوچولو بره!
وقتی که تپلو، بوتهی سبز رو تکون داد، کلی تمشک قرمز آبدار، ریختن روی سرش!
اون بوته، بوتهی تمشک بود!
تپلو، با خوشحالی، دونه دونه تمشکها رو بلعید!
اونا حسابی آبدار و رسیده بودن!
تپلو اون قدر تمشک خورد که زبونش قرمز شد! حالا که سیر شده بود، رفت زیر درخت، دراز کشید و خوابید!
اون خواب یک الاغ رو دید که توی دریا شنا میکرد! و یک عالمه خیار هم توی خوابش بود!
فردا یه روز جدیده! کی میدونه قراره چی بشه؟!
کلی اتفاق هیجانانگیز میتونه برای تپلو بیوفته!
آخه ماجرای تپلو تازه شروع شده!
اون تازه زندگی بیرون از کارگاه سفالگری رو شروع کرده!
داستان کودکانه مینگ مینگ، خرس کپلو!
مینگ مینگ، خرس کپلو!
اون روز صبح بیدار شد با یه دونه مو!
که روی سرش تا هوا رفته بود!
هر خرس کپلویی کلی مو داره!
ولی یه موی دراز که تا آسمون بره!؟
نه! این خیلی خیلی نادره!
چینگ چینگ، که مامان خرسه بود،
نگاه کرد به موی مینگ مینگ که تو آسمون بود!
مینگ مینگ، خرس کپلو!
چرا موی درازت رفته توی آسمون؟!
مینگ مینگ خرس کپلو!
رفت ایستاد روی صندلی که اونجا بود!
یه نگاهی به آیینه انداخت و از جاش پرید!
آخه خیلی عجیب بود که موی درازشو توی هوا دید!
دینگ دانگ، که آجی خرسه بود،
میخواست که از وضعیت ببره سود!
گل آورد که روی سر مینگ مینگ بکاره!
مینگ مینگ گفت:
نه نمیذارم! هیچکس جرات این کارو نداره!
بینگ بانگ، که داداش خرسه بود
یه موی دیگه پیدا کرد خیلی زود!
بینگ بانگ، اون مو رو هم بالا کشید و گفت:
حالا داری دو تا موی دراز جفت!
ترینگ ترانگ، مهندس و خفن بود!
آنتن آورد که وصل کنه روی مو!
مینگ مینگ با دلخوری و داد و فریاد
گفت: ” من که یه آنتن رو موهام نمیخوام! “
جینگ جانگ نقاش، دستشو کرد توی رنگ
میخواست که مو رو بکنه بنفش رنگ!
مینگ مینگ پرید و گفت با ناراحتی:
همینجوری خوبه موهام! فهمیدی؟!
دینگ دانگ آرایشگر اخم آلود
اومد و جلو گفت: بیا زود زود
موهاتو بتراشم توی میدون
تا که نباشن دیگه تو آسمون!
مینگ مینگ، خرس کپلوی مهربون
کم کم خوشش اومد از موی توی آسمون!!
گفت به همه با شادی و رضایت:
چشه مگه؟! اصلا چرا نباشه تو این حالت؟!
موی درازم خوبه و قشنگه!!
موهام باید فشن باشه یه ذره!
حالا داداش خرسه و آجی خرسه
برداشتن تافت و ژل از تو قفسه!
رفتن جلوی آیینه بی معطلی
گفتن اونا با شادی و خوشحالی:
حالا که مو تو آسمون مد شده،
ما هم میخواییم! مگه چیمون کمتره؟!
مینگ مینگ خرس کپلو،
اون شب رفت و خوابید توی تخت نرمالو!
وقتی که صبح اومد و خورشید تابید،
مینگ مینگ دیگخ موی درازو ندید!
موی دراز افتاده بود از سرش!
افتاده بود کنار میز، رو برس!
قصه کودکانه کی به ما کمک میکنه؟!
پرستار مهربون!
پرستار مهربون وقتی که مریضیم و درد داریم از ما مراقبت میکنه!
هیچ فرقی نداره، شب یا روز باشه، پرستار مهربون از ما مراقبت میکنه!
اونا آزمایشهای زیادی از ما میگیرن و همه رو روی کاغذ مینویسن!
و تازه! اونا صدای ” بوم – بوم ” قلب تو رو گوش میدن!
رانندهی قطار زحمت کش
از توی تونل یا روی زمین
وقتی که هوا آفتابیه یا برفیه
رانندهی قطار، قطار رو از روی ریل میرونه!
تا ما رو به مقصدمون برسونه! و با سوت قطار، سوت میزنه. ” هوووو هووووو”
مراقب مهربان
اگه توی خونه به کمک نیاز داری!
مثلا میخوای بری حموم یا غذا درست کنی، اما خودت نمیتونی
مراقب مهربون به تو کمک میکنه تا کارهات رو انجام بدی!
مراقب دلسوز یه قلب مهربون داره که مثل خورشید درخشانه!
برای همینه که به همه کمک میکنه!
پلیسهای قوی
هر جا که جرم و جنایت باشه، پلیسها زود میرسن!
اونا دزدها و خلافکارها رو دستگیر میکنن!
اونا مطمئن میشن که تو وقتی توی خیابون راه میری، جات امنه!
شاید اونا رو دیده باشی که سوار موتورشون توی خیابون ” قام قام” دور میزنن!
دکتر باهوش
اونا وقتی مریض میشی، تو رو معاینه میکنن!
اونا سریع مریضی تو رو میفهمن و بهت دارو میدن!
و بهت میگن که استراحت کنی!
اگر دست یا پات رو بشکنی، اونا ازش عکس میگیرن و دوباره درستش میکنن!
خانم و آقای فروشنده
اونا کل روز میایستن و کار میکنن!
وسایل رو توی قفسهها میچینن و به مشتری کمک میکنن!
تا ما بتونیم غذا بخریم و ناهار و شام درست کنیم!
منبع: قصه کودکانه